1398/10/03 8:18 PM - 4 سال قبل
در سطح مدیریت و معاونت ، علاوه بر دانش تخصصی در حوزه کسب و کار ، آنچه که بیشتر به کار مدیران و رهبران میآید دانش گسترده از علوم مختلف است. این گستردگی در دانش باعث تسلط مدیران و رهبران در انتخاب راه حل های درست در تصمیم گیریها می شود. جمع آوری اطلاعات و تصمیم گیری وظیفه اساسی هر مدیر است. اما تصمیم گیری درست با آگاهی از تبعات تصمیم و توانایی دیدن مساله از زوایای مختلف حاصل می شود. این دید وسیع در نتیجه اطلاع از حوزه های مختلف علوم بدست میآید. علاوه بر این یک رهبر باید توانایی خلق معنا برای پیروانش داشته باشد. در این توانایی نیز آگاهی علوم مختلف راهگشا رهبر بوده و خواهد بود. از این رو است که امروزه در تئوریهای جدید توسعه منابع انسانی و در برنامه های آموزشی سازمانها، رویکرد آموزش در حوزه های غیر تخصصی رایج شده است.
یکی از اساسی ترین حوزههایی که به مدیران و رهبران (برای اطلاع از تفاوت مدیر و رهبر کلیک کنید) در تجزیه و تحلیل های لازم برای تصمیم گیری و دیدن زوایای مختلف مسائل کمک میکند، علم فلسفه و روانشناسی میباشد. در این مقاله به صورت مختصر و کاربردی به تاریخچه روانشناسی و انواع سبک های آن می پردازیم و در نهایت به ابزارهایی که رویکرد های مختلف روانشناسی تا امروز در اختیار مدیران منابع انسانی گذاشته اند، اشاره میکنیم. امیدواریم آگاهی از اینکه روانشناسان چه ابزاریهایی برای مدیران منابع انسانی تهیه کردهاند و هرکدام از این ابزارها از چه فرضیههایی بهدست آمده اند، زمینه را برای تصمیم گیری صحیحتر فراهم نماید.
خاستگاه روانشناسی به فلاسفه قدیم یونان بر میگردد. فلاسفه بزرگ یونان سقراط و ارسطو وافلاطون پرسش هایی در باب زندگی روانی مطرح کردند.
سوالاتی مثل هشیاری چیست؟ انتخاب آزاد وجود دارد؟ آیا ذاتا منطقی هستند یا غیر منطقی؟ این پرسشها با ماهیت ذهن و فرآیندهای ذهنی ارتباط دارند که زمینه ساز رویکرد شناختی در روانشناسی شدند.
بقراط هم مشاهداتی در زمینه فیزیولوژی و کنترل مغز بر اندام ها انجام داد که زمینه ساز رویکرد زیست شناختی در روانشناسی شد.
از اصلی ترین نگرش های روانشناسی ، نگرش فطری و ذاتی به ویژگیهای انسان میباشند.
تفاوت این دو دیدگاه در روانشناسی ، در پاسخ به این سوال ایجاد شد که آیا تواناییهای انسانها فطری است یا از طریق تجربه کسب میشود؟
در فطری نگری انسان با گنجینه ای از دانش و توان فهم واقعیت زاده میشوند. دانش و فهم آدمی از طریق استدلال و دروننگری عمیق دست یافتنی است. در قرن 17 میلادی دکارت برخی اندیشه ها ( از قبیل خدا ، خویشتن، اصول بدیهی هندسه، کمال و بی نهایت) را فطری به حساب میآورد.
در نگرش تجربه گرایی ، دانش از طریق تجربه و تعامل با جهان کسب میشود. این نگرش با نام جان لاک (John Locke) فیلسوف قرن 17 میلادی پیوند خورده است. جان لاک معتقد بود که ذهن آدمی در تولد لوح سفیدی است که در تجربههای زندگی دانش و فهم روی آن ثبت میشود. این مقدمه پیدایش روانشناسی تداعیگرا شد. روانشناسی تداعیگرا تواناییهای ذهنی را قبول نداشتند.
این اختلاف نظر تا امروز هم تحت عنوان طبیعت گرا (فطری) و تربیت گرا (تجربه) ادامه دارد و تفاوت آن در این است که امروزه بیشتر روانشناس ها رویکرد تلفیقی (طبیعت و تربیت) را پذیرفته اند.
آغاز روانشناسی علمی با تاسیس نخستین آزمایشگاه در سال 1879 توسط ویلهم وونت (Wilhem Wundt) در آلمان شروع شد. در تاسیس این آزمایشگاه روانشناسی باور بر این بود که ذهن و رفتار را میتوان مانند مواد شیمیایی و یا سیاره ها با روشهای علمی بررسی و تحلیل کرد. ویلهم وونت در نهایت نتوانست با تاکید بر روشهای علمی (تغییر بعد فیزیکی یک محرک معین و تاثیر آن در ادراک و احساسات افراد) تفاوت های معنا دار و دارای همبستگی پیدا کند و سرانجام متوجه شد این روش پاسخگو تحلیل نبوده و ادراکات بسیار متفاوتی از تجارب حسی ساده گزارش میشد.
در قرن نوزدهم از راه تجزیه مولکولها به اتم ها، پیشرفت های عظیمی برای فیزیک و شیمی به همراه داشت. این دست آورد ها باعث شد گروهی از روانشناسان به این فکر بیفتند که بتوانند ادراک (مثلا مزه نوشابه) را به احساس (مثلا شیرین، تلخ و سرد و...) تجزیه کنند و از این راه به پیشرفت در روانشناسی دست یابند. حامی اصلی این رویکرد تیچنر (E. B. Titchener) استاد روانشناسی دانشگاه کرنل و یکی از پرورش یافتگان مکتب وونت بود. تیچنر این شاخه از روانشناسی را ساختگرایی نامید که مقصودش تحلیل ساختار ذهن بود.
در برابر ساختارگرایی ، گروهی از دانشمندان از جمله ویلیام جیمز از روانشناسان برجسته دانشگاه هاروارد کارکرد گرایی را مطرح کردند. کارکرد گرایی به این معنا است که ذهن چگونه کار میکند که انسان قادر به انطباق و سازگاری با محیط می شود؟ این نظریه های انطباقی در قرن 19 از نظریه تکامل داروین ریشه میگرفتند. هر دو مکتب ساختارگرا و کارکرد گرا روانشناسی را دانش تجربه هشیاری می دانستند.
دو مکتب ساختگرایی و کارکردگرایی در 1920 جای خود را به سه مکتب رفتارگرایی (واتسون) و روانشناسی گشتالت و روانکاوی(فروید) دادند. از بین این مکاتب جدید روانشناسی ، مکتب رفتارگرایی بیشترین تاثیر را بر روانشناسی علمی گذاشت و تا دوران جنگ جهانی دوم، مکتب رفتار گرایی جامعه روانشناسی را تحت نفوذ خود داشت. بیانگذار این مکتب جان. بی. واتسون بود که معتقد بود روانشناسی باید بتواند مانند سایر علوم قابل بررسی همگان باشد و رفتار این قابلیت را دارد برخلاف هشیاری که امری خصوصی است و نمیتواند در دسته علوم باشد. واتسون معتقد بود همه رفتارها حاصل شرطی شدن است و محیط از راه تقویت عادتهای خاص ، رفتارها را میسازد. رفتارگرایان پدیده های روانشناختی را در چارچوب محرک و پاسخ تحلیل میکردند.
این دسته از روانشناسها که هم دوره رفتارگرا ها بودند بر این باور بودند که تجربه های ادراکی حاصل محرک ها و مجموعه تجربه ها هستند. آنچه درک میشود هم وابسته زمینهای است که تجربه در آن حاصل میشود و هم وابسته سایر وجوه کلی تحریک. در نتیجه کل چیز متفاوت از مجموع اجزای آن است. این مکتب زمینه ساز روانشناسی شناختی شد.
این مکتب را در ابتدای قرن بیستم توسط زیگموند فروید بنیانگذاری شد که هم نظریه ای در خصوص شخصیت است و هم در ارتباط با روان درمانی. هسته اصلی نظریه فروید مفهوم نا هشیار (افکار، نگرش، تکانه، امیال و انگیزه هایی که خود شخص هم خبر ندارد) است. فروید معتقد بود تمایلات منع شده یا تنبیه شده در دوان کودکی از حیطه هشیار رانده شده و جزو نا هشیار میشوند اما همچنان بر افکار و هیجانات اثرگذار هستند و به روش های مختلف مثل رویا و لغزش لفظی و حرکات بدنی بروز میکنند. نظریه فروید در ابتدا از سوی روانشناسان با استقبال گسترده روبرو نشد اما امروزه روانشناسان پذیرفته اند که آدمها از برخی از ویژگیهای پر اهمیت رفتار خود آگاهی کامل ندارند.
در مجموع در در یکصد سال گذشته روانشناسی دوباره به نقطه آغاز خود بازگشته است. روانشناسانی که تجربه هشیار را، موضوعی غیر علمی و شخصی قلمداد نموده بود (مکتب رفتارگرایی) اکنون بار دیگر درباره جنبه های پنهان نظریه پردازی میکنند.
منظور از رویکرد، نوع نگرش به موضوع است. هر کدام از رویکرد های مرسوم روانشناسی، اعمال را به گونه ای متفاوت تفسیر میکنند که هر کدام سهمی از درک کامل موضوع برای ما فراهم می آورند.
در این مطلب پنچ رویکرد عمده در روانشناسی را به اختصار توضیح خواهیم داد و رویکرد هایی که در مدیریت مورد استفاده قرار می گیرد نام برده خواهد شد.
رویکرد زیست شناختی در روانشناسی در پی شناخت فرآیندهای زیستی و عصبی که در پس رفتار ها قراردارند، میباشد. مثلا در رویکرد زیست شناختی افسردگی حاصل تغییرات غیر عادی در میزان پیکهای عصبی (Neurotransmitter) است که مواد شیمیایی هستند و در مغز تولید میشوند.
این رویکرد به محرک ها و پاسخ های قابل مشاهده تاکید دارد. رویکرد S-R که مخفف محرک و پاسخ است ( Stimulus Response psychology ) اینکه شما با چه افرادی در محیط کار سروکار دارید و چه عکس العمل هایی را انجام می دهید را مشابه مثال زیر توجیه می کند.
کارمندی در زمان تعیین شده در سرکار حاضر نمیشود و مدیر او را بخاطر تاخیر تنبیه و جریمه میکند و کارمند در پاسخ به آن در روزهای آینده به موقع در سرکار حضور پیدا میکند! البته همه چیز به این سادگی اتفاق نمیافتد و پیچیدگی های زیادی و جود دارد و در بسیاری مواقع پاسخ ها به محرک ها به صورت منطقی ظهور پیدا نمی کنند و رفتارگرایان ناب (که به فرآیندهای ذهنی توجهی نمیکنند) دچار محدودیت هایی در تفسیر اعمال می شوند.
این رویکرد از سویی نوعی بازگشت به ریشه های شناختی روانشناسی است و از سوی دیگر پاسخی به ناتواناییهای رویکرد رفتارگرایی است. رویکرد شناختی جدید بر دو اصل استوار است. اصل یکم، تنها از طریق بررسی فرآیند های ذهنی میتوان فهمید که انسان چه کاری انجام میدهد. اصل دوم، برای بررسی فرآیندهای ذهنی میتوان از شناخت رفتارها ، راه و روشی عینی در پیش گرفت. این اصل از روانشناسی شناختی ، مشابه رفتارگرایان میباشد. تفاوت روانشناختی با رفتارگرایان در این است که رفتارها را براساس فرآیندهای ذهنی زیربنایی تفسیر میکنند.
از برخی جهات میتوان گفت رویکرد روانکاوی در روانشناسی تلفیقی از رویکرد شناختی و رویکرد زیست شناختی در روانشناسی میباشد. فروید در رویکرد روانکاوی، مفاهیم شناختی زمان خود را مثل هشیاری، ادراک و حافظه را با مفاهیمی مثل غریزه که بنیان زیست شناختی داشتند ترکیب نمود تا نظریه جسورانه ای در زمینه رفتار انسان ایجاد کند. نکته اصلی در نظریه فروید این است که عمده رفتار انسان از فرآیندهای ناهشیار مثل باورها، ترسها و خواستهایی که انسان از آنها آگاه نیست؛ سرچشمه می گیرد. قابل ذکر است که یونگ رویکرد تحلیلی را در روانشناسی مطرح کرده که زیر مجموعهای از رویکرد روانکاوی در روانشناسی است.
در این رویکرد روانشناسان به دنبال درک و تفسیر اعمال انسان در اجتماع هستند و مورد توجه روانشناسان اجتماعی است.
برای درک بهتر از رویکردهای روانشناسی فوق، تفسیر ها از یک یا چند عمل را در رویکردهای مختلف به اختصار بیان میکنیم.
فرض کنید شخصی از تقاطعی عبور میکند.
رویکرد زیست شناختی، این عمل را مجموعه از پیام های عصبی و حرکات عضلانی تعبیر میکند.
رویکرد رفتاری، این عمل را پاسخ شخص به محرک هایی مثل مشاهده چراغ سبز تفسیر میکند.
رویکرد شناختی نیز این عمل را براساس اهداف و انگیزه ها تفسیر میکند مثلا شخصی که از تقاطع عبور میکند، قصد دیدن دوستی در آنسوی تقاطع را دارد.
رویکرد روانکاوی این عمل را به صورت ترکیب از رویکرد شناختی و زیست شناختی تفسیر میکند. به عنوان مثال میتوان گفت در این رویکرد، علاوه بر اینکه هدف عبور از تقاطع را بخاطر دیدن دوستی در آنسوی تقاطع را در نظر میگیرد، علت اینکه چرا به خاطر دیدن این دوست زحمت عبور از تقاطع را به خودش داده و دلیل علاقه را که در ناخودآگاه فرد میباشد را نیز تحلیل و تفسیر میکند. یا فردی بخاطر علاقهای که به صورت ناخود آگاه به حیوانات دارد، با دیدن گربهای مریض در آنسوی خیابان به قصد کمک به گربه از تقاطع عبور میکند. رویکرد روانکاوی در روانشناسی علاوه بر هدف که در رویکرد شناختی روانشناسی مطرح میشود، به ریشه اعمال هم که در غریزه یا ناهشیار افراد هم هست توجه دارد. این رویکرد در تفسیر اعمال، قدرت پیش بینی رفتار یک فرد را امکان پذیر میکند و این قدرت از توانایی در تفسیر دلیل اعمال حاصل میشود.
در رویکرد پدیدار شناختی در روانشناسی، از زاویه اجتماعی موضوع بررسی میشود. به عنوان مثال فرد به آنسوی تقاطع میرود زیرا که تمام مردم در حال رفتن به آن سمت هستند.
به طور کلی میتوان گفت رویکرد های مختلف در روانشناسی ، با روش ها و زوایای متفاوت به اعمال نگاه میکنند و تفسیر های مختلفی را ارائه میکنند. برخی از این دیدگاهها قابل جمع بستن با یکدیگر هستند و برخی دلایل و تفسیر های متضادی ارائه میدهند.
اما آنچه که در مدیریت منابع انسانی یا رفتار سازمانی مهم است، مشاهده و درک علت رفتارها و توانایی پیش بینی آنها می باشد. رویکرد رفتاری و شناختی در روانشناسی به نوعی بعد از اتفاق افتادن موضوع اقدام به بررسی موضوع میکنند و الگو هایی برای پیش بینی در آینده ایجاد میکنند اما رویکرد روانکاوی با بررسی نا هشیار از ابتدا تا حدی توانایی پیش بینی را دارد و پس از مشاهدات (شبیه رفتاری و شناختی) عکس العمل ها را به همراه علت آنها میداند و این دست بالا در رویکرد روانکاوی نسبت به سایر رویکرد ها است. البته برخی رویکردها مثل روانشناسان انسانگرا، رویکرد های رفتاری و روانکاوی را درباره طبیعت انسان رد میکنند. روانشناسان انسانگرا معتقدند که نیروی انگیزش اصلی هر فرد، گرایش به سوی رشد و خود شکوفایی است.
در علوم مدیریتی پیش بینی افراد از نظر رفتاری بسیار با اهمیت است. مخصوصا زمانی که هنوز شخص مورد نظر در سازمان استخدام و مشغول بکار نشده و امکان سنجش عملکرد او به روشهای مرسوم مدیران منابع انسانی از قبیل مدیریت عملکرد ،kpi و okr و... وجود ندارد.
برای حل این مساله، روانشناسان شناختی ابزارهای به منظور پیش بینی عملکرد و شناخت روان انسانها تولید کردهاند که این ارزیابیهای قبل از استخدام را برای مدیران منابع انسانی میسر میکند. از این گروه آزمونها که در رویکرد شناختی تهیه و رشد پیدا کردهاند میتوان به آزمون پنج عامل بزرگ شخصیت یا نئو با گزارش کامل (نسخه 240 سوالی ) اشاره کرد.
از سوی دیگر روانشناسان معتقد به رویکرد روانکاوی، تستهای قهرمان درون(سفر قهرمانی)، کهن الگوها (اسطورههای مردانه و زنانه) را تولید کردهاند که توانایی شناخت از ناهشیار یا ناخودآگاه را میسر میکند که امروزه زمینه ساز بسیاری از برنامه های توسعه فردی مدیریت منابع انسانی میباشند. برنامههای کوچینگ در منابع انسانی هم میتواند براساس دیدگاه روانشناسان انسانگرا و هم بر اساس رویکرد روانکاوی (دو رویکرد تقریبا متنافر) انجام شود.
آشنایی با این مقدمه و اینکه ابزارهایی که ما برای تصمیم گیری استفاده میکنیم از چه منبعی به دست آمده و بر چه مفروضاتی بنا شده اند، میتواند مسیر تصمیم گیری ما را به عنوان مدیر ورهبر ، تحت تاثیر قرار دهد.