1398/02/11 3:59 PM - یک سال قبل
در حقیقت اکثریت رفتار و افکار ما به صورت خودکار شکل میگیرند. این قضیه الزاما بد نیست. عادات، کارهای روزمره، واکنشهای بی اختیاری و عکسالعملها زندگی ما را به جلو پیش میبرند، بنابراین نیازی نیست هر زمان که ماشین را استارت میزنیم یا به سمت شیر آب میرویم فکر کنیم چکار باید بکنیم.
مشکل این جا است که زمانی که به مدت طولانی در حالت خودکار قرار دارید، بودن در این حالت را فراموش میکنید. چون زمانی که ما حتی در مورد عادات و کارهای روزمره یا واکنشهای خود آگاه نباشیم، دیگر آنها را تحت کنترل نداریم بلکه آنها ما را کنترل میکنند.
گرچه فردی که به سطح خودشناسی رسیده است به این شناخت میتواند رسیده باشد که به عنوان مثال «هر زمان خواهرم به من زنگ میزند و از من درخواست پول میکند، بدون فکر غذا زیاد میخورم. چنین چیزی ممکن نیست اتفاقی باشد.»، اما فردی که خودشناسی ندارد فقط بدون این که به آن فکر کند غذا زیاد میخورد.
در این مطلب قصد داریم سه سطح از خودشناسی را به همراه یک هشدار معرفی کنیم. با ما همراه باشید.
سطح 1) واقعا چکار دارید میکنید؟
زندگی سرشار از درد و موارد ناخوشایند است. در یک بازه زمانی 30 روزه چند مرتبه با موارد زیر روبرو شدهاید:
ما از طریق حواسپرتی درد را نادیده میگیریم. ما ذهن خودمان را به زمان یا مکان یا جهان دیگری معطوف میکنیم، محلی که میتواند امن باشد و از درد زندگی روزمره ما را دور کند. ما به گوشیهای همراه خود نگاه میکنیم، در مورد گذشته یا آینده بالقوهمان فکر میکنیم، برنامههایی را در نظر میگیریم که هرگز عملی نمیکنیم یا خیلی راحت سعی میکنیم آنها را از یاد ببریم. ما غذا میخوریم، نوشیدنیهای مختلف مینوشیم و خودمان را از حقیقت مشکلات دور میکنیم. ما از کتابها، فیلمها، بازیها و موزیک استفاده میکنیم تا ما را به جهان دیگری ببرند که در آن جا خبری از درد نیست و همه چیز همیشه درست، مناسب و آسان حس میشود.
البته باید بگوییم حواسپرتی هیچ اشکالی ندارد. همه ما برای این که شاد باشیم و سلامت روان خود را حفظ کنیم به نوعی حواسپرتی نیاز داریم.
نکته مهم این است که از وجود حواسپرتیهای خود آگاهی داشته باشیم.
به عبارت دیگر، ما باید مطمئن شویم این ما هستیم که حواسپرتیهایمان را انتخاب میکنیم، نه این که آنها ما را انتخاب کنند. این ما هستیم که حواسپرتی را انتخاب میکنیم تا این که نتوانیم خودمان را از آن دور کنیم یا از آن بیرون بیاییم. ما باید بدانیم چه زمانی باید از آنها خودمان را دور نگه داریم.
حواسپرتی ما باید برنامهریزی شده و به صورت اندک باشد. ما نمیتوانیم با حواسپرتی زندگی را پیش ببریم و با آن خوش بگذرانیم.
اکثر افراد بخش زیادی از روز خود را غرق در دریایی از حواسپرتی سپری میکنند بدون این که متوجه این موضوع باشند. حتی خود من به این شکل هستم. به عنوان مثال دیشب گوشی خودم را در آوردم تا تقویم کاریام را چک کنم ولی ناگهان متوجه شدم در انجمنهای تخصصی بازی در اینترنت در حال گردش هستم. در همین حین، همسرم به نحوی به من خیره شده بود انگار سرطانی چیزی دارم.
یا گاهی اوقات زمانی که در فیسبوک هستم، ناگهان تب دیگری در مرورگرم باز میکنم و بدون فکر و به صورت غریزی آدرس یک سایت دیگر را تایپ میکنم. من اصلا حتی متوجه انجام چنین چیزهایی نیستم و این ذهن من است که به صورت خودکار این کارها را انجام میدهد.
همه ما میدانیم چطور از وقتمان داریم استفاده میکنیم. اما معمولا اشتباه میکنیم. ما فکر میکنیم که بیشتری از چیزی که باید کار میکنیم (تحقیقات نشان داده است اکثر افراد حداکثر روزانه سه ساعت واقعا کار میکنند و در ساعات دیگر فقط وقتگذرانی میکنند).
ما فکر میکنیم بیشتر از چیزی که باید با دوستان و افرادی که دوستشان داریم وقت میگذرانیم. فکر میکنیم بیشتر از چیزی که باید در زمان حال هستیم، شنوندههای خوبی هستیم و افرادی هوشمند و متفکر هستیم. اما در حقیقت تمامی اینها اشتباه است.
برخی از افراد برای رفع این مشکل روش سختگیرانه را در پیش میگیرند و سعی میکنند تمامی عوامل مزاحم را از زندگی خود حذف کنند. این کمی زیادهروی است. اگر مدیریت زمان و خودشناسی یک مذهب بود، انجام این کار مانند یک عملیات انتحاری با بمب با تفکر رسیدن به بهشت موعود بود، اما با این کار تنها خودتان را نابود میکردید (و یقینا افراد زیادی که اطراف شما حضور دارند با این کار صدمه زیادی میدیدند).
هدف از برخورد با عامل مزاحم شکست دادن و حذف آن نیست، بلکه شکلگیری یک آگاهی و کنترل عوامل مزاحم است که باعث حواسپرتی ما میشوند. به جای این که سر کار زنگ بزنید و بگویید مریض هستید و تمام روز را بازی کنید، میتوانید وقت آزاد خود را به بازی کردن اختصاص دهید، به نحوی که رضایتبخش و سالم باشد.
اگر فکر میکنید مغزتان به چنین چیزی نیاز دارد کمی از گوشیتان فاصله میگیرید و برای مدتی آن را دورتر میگذارید، ولی نسبت به کاری که میکنید آگاهی دارید و زمانی که لازم باشد دوباره به سمت آن میروید.
هدف در این جا از بین بردن اجبار است. اما برای حذف این اجبار باید ابتدا از وجود آن آگاه شوید. چه زمانی مشغول به انجام کاری میشوید که نمیخواهید آن را انجام دهید؟ چه زمانی خودتان را از آن از نظر ذهنی دور میکنید و به چه علت؟
به مدت چندین سال، هر زمانی که از خانه بیرون میرفتم به کمک آیپاد و یک جفت هدفون خودم را با موسیقی مشغول میکردم. ترک خانه بدون آیپاد حس عریان بودن را به من میداد. تا چند سال، فرض میکردم که واقعا بیشتر از سایر مردم به موسیقی علاقه دارم و آن را درک میکنم، یعنی یک نیاز ویژه درون من برای شنیدن اصوات موسیقی وجود داشت که افراد دیگری آن را درک نمیکردند.
اما در نهایت مشخص شد که استفاده از آیپاد یک اجبار بود و من آن را تحت کنترل نداشتم. هدفونهای من راهی برای محافظت از من در مقابل دیگران و جداسازی من از آنها بود. این هدفونها بیشتر در مورد ترس بودند تا یک شور و هیجان بی انتها. زمانی که بدون هدفون اطراف غربیهها قرار میگرفتم حس عریان بودن و اضطراب به من دست میداد.
در مورد نتیجهگیریهای خود از موارد مشابه قضاوت نکنید بلکه به سادگی آنها را بپذیرید. این اولین گام خودشناسی است یعنی درک ساده این که ذهن شما به کجا میرود و چه زمانی این کار انجام میشود. باید از مسیرهایی که ذهن شما دوست دارد در پیش گیرد آگاه باشید و سپس از خودتان بپرسید چرا این مسیرها را در پیش میگیرد و آیا این کار به شما صدمه میزند یا برای شما مفید است.
سطح 2) واقعا چه احساسی میکنید؟
تا حالا احساس خشم داشتید و زمانی که فردی علت این خشم را شما میپرسد با این جملات پاسخ دهید «من خشمگین نیستم! لعنتی من خشمگین نیستم! خیلی هم خوب هستم! میخواستم صفحه کلید کامپیوترم را خورد کنم اما من خشمگین نیستم! تو چرا خودت خشمگینی؟!»
چیزی که افراد اغلب اوقات متوجه میشوند این است که هرچه بیشتر عوامل حواسپرتی را حذف میکنند، بیشتر مجبور میشوند با احساسات زیادی دست و پنجه نرم کنند که خیلی وقت بود از آنها دوری میکردند. به همین دلیل است که مدیتیشن به مدت طولانی افراد را میترساند چون مراقبه در واقع آموزش ذهن است تا این که کمتر سرگردان شود و بیشتر روی تجربه حال و فوری شما تمرکز داشته باشد. نتیجه این است که برخی از افراد از تمامی احساسات منفی که به مدت طولانی درون خود جمع کردهاند خسته میشوند و از هم میپاشند.
روشهای درمانی تاثیر مشابهی دارد اما به جای این که ذهن خود را ساکت کنید و به یک دیوار به مدت چندین ساعت خیره شوید، روی یک مبل مینشینید و یک آقا یا خانم درمانگر آهسته به دفعات از احساس شما میپرسد و میخواهد هرچی درونتان است بیرون بریزید تا این که در نهایت تسلیم میشوید و مانند یک کودک ناراحت گریهکنان حرف میزنید.
این سطح دوم از خودشناسی جایی است که کم کم متوجه میشوید «واقعا چه کسی هستید.» من متنفر استفاده از این اصطلاح هستم چون در حقیقت هیچ معنایی ندارد، اما در این سطح است که افراد در مورد زمانی صحبت میکنند که میگویند «در حال پیدا کردن خودشان هستند» یعنی آنها کشف میکنند واقعا در مورد بدبختیهای داخل زندگیشان چه احساسی دارند و این که چقدر خودشان را سالیان سال از این احساسات مخفی کردهاند.
اکثر افراد کاری که به آنها گفته میشود را انجام میدهند. آنها از دستورات پیروی میکنند. آنها بارها و به دفعات حواس خودشان را با یک چیز لعنتی پرت میکنند. هیچ زمانی آنها به خودشان اجازه نمیدهند احساسات فردیشان را بیان کنند و نسبت به وقایع اطراف واکنش واقعی خود را نشان دهند.
زمانی که آنها از چنین مواردی دور میشوند کم کم مسائل را درک میکنند «اوه خدای من! من واقعا فردی حساس هستم که بسیار زود ناراحت میشوم و وای! هرگز به خودم اجازه ندادم چنین احساسی را داشته باشم چون فکر میکردم من را ضعیف یا رقتآور نشان میدهد اما واقعا اندوه من بخشی از چیزی است که باعث میشود با سایرین فرق داشته باشم.»
سطح 2 خودشناسی مکان خوشایندی نیست. افرادی که اغلب اوقات سالها تحت درمان هستند در این سطح رفت و آمد میکنند. زمان میبرد تا با تمامی احساسات خود راحت باشید. این که به این احساسات برگردید و به آنها اجازه دهید رخ دهند چیزی است که به تلاش و تمرکز فوقالعاده زیادی نیاز دارد.
اما از طرفی بسیاری از افراد رسیدن به سطح 2 را به تاخیر میاندازند. آنها فکر میکنند این سطح به قدری عمق دارد که آنها با با غوطهور شدن در احساساتشان گم میشوند. به نظر من این تفکر به چند دلیل رخ میدهد.
ابتدا قدرت احساسات بسیار زیاد است، به ویژه برای افرادی که اکثر اوقات در زندگی احساسات خود را سرکوب کردهاند. ناگهان پذیرفتن آنها باعث خواهد شد احساس کنند زندگیشان عوض شده است.
در نتیجه، افراد زیادی از این سطح به عنوان آخرین سطح از خودشناسی یاد میکنند و همیشه احساس خود را بروز میدهند. آنها حتی ممکن است از آن به عنوان یک «هوشیاری عرفانی» یاد کنند. آنها این مرحله را با عناوین مختلف نامگذاری میکنند مانند «مرگ نفس»، «هوشیاری برتر» یا «سطح بالاتری از هوشیاری».
اما چنین چیزی فقط یک تله است. عواطف، همانطور که در نهایت متوجه میشوید 1) بی انتها هستند و 2) الزاما معنایی ندارند. منظورم این است اغلب اوقات معنا ندارند ولی گاهی اوقات آنها خود القایی و کاملا قراردادی هستند.
به عنوان مثال به تصویر زیر نگاه کنید.
بدون شک با دیدن این تصویر حس خوبی داشتید. حالا آیا این احساس معنایی دارد؟ یقینا نه! این عکس فقط یک سگ است. اما بسیاری از افراد به هر احساسی که شکل میگیرد عمق زیادی میدهند. این یک اشتباه ساده اما اغلب اوقات مخرب است. آنها فرض میکنند چون احساسات فوقالعاده مهم و حیاتی هستند، در نتیجه تمامی احساسات باید فوقالعاده مهم و حیاتی باشند. به سادگی باید بگوییم این چنین نیست. بسیاری از عواطف بی معنی هستند و تنها حواس ما را پرت میکنند!
درست شنیدید. عواطف همچنین میتوانند عواملی مزاحم باشند. یعنی آنها ممکن است حواس شما را از سایر احساسات دور کنند.
در مورد عواطف یک تله ظریف دیگر وجود دارد و این موضوع حقیقت دارد که تحلیل یک احساس، احساس دیگری به وجود خواهد آورد. بنابراین شما میتوانید به داخل یک چرخه بی پایان از خود سنجی (self-inquiry) بیافتید که بعد از مدتی به فردی تبدیل خواهید شد که واقعا فقط به خود و رفتارش توجه میکند.
هشدار – مارپیچ بی انتها و نابودکننده توجه به خود
یک داستان قدیمی مربوط به قرن 16 میلادی و کشور هند وجود دارد که در آن یک فرد جوان از یک کوه مرتفع بالا میرود تا با عارف دانایی که در بالای آن است صحبت کند. او فکر میکند این عارف همه چیز را میداند و بسیار مشتاق است تا راز جهان را از زبان او متوجه شود.
زمانی که به بالای کوه میرسد، عارف از مرد جوان استقبال میکند و از او میخواهد هر سوالی که دارد بپرسد. مرد جوان از او میپرسد «عارف بزرگ، ما روی جهان ایستادهایم، اما جهان روی چه چیزی ایستاده است؟»
عارف فورا جواب داد «جهان روی پشت تعدادی فیل غولپیکر قرار گرفته است.»
مرد جوان کمی فکر کرد و سپس پرسید «درست است، اما فیلها روی چه چیزی ایستادهاند؟»
عارف دوباره بدون فکر مکث جواب داد «فیلها پشت یک لاکپشت بسیار بزرگ قرار گرفتهاند.»
مرد جوان که راضی نشده بود دوباره پرسید «درست است اما این لاکپشت بسیار بزرگ روی چه چیزی قرار گرفته است؟»
عارف جواب داد «روی یک لاکپشت به مراتب بزرگتر.»
مرد جوان که کم کم داشت عصبانی میشد پرسید «اما این لاکپشت...»
عارف حرف او را قطع کرد و گفت «نه، نه...همینجا صبر کن چون به همین ترتیب لاکپشتهای بعدی میآیند.»
من در کتاب «هنر ظریف اصلا اهمیت ندادن» من خودشناسی را با پوست کندن یک پیاز مقایسه کردم، یعنی هر چیزی که فکر یا احساس میکنید، همیشه یک لایه دیگر زیر آن وجود دارد و هر چه بیشتر پوست پیاز را جدا کنید، یک لایه دیگر ظاهر میشود و احتمال این که اشک شما بی اختیار در بیاید زیادتر میشود.
پرسش از خود در خودشناسی میتواند منجر به این مارپیچ بی پایان شود. یک لایه پس از هر لایه دیگر ظاهر میشود و در بسیاری از موارد نه تنها لایههای عمیقتر نکات مفیدی را به شما توضیح نمیدهند بلکه پوست کندن بیشتر آنها تنها باعث ایجاد اضطراب، استرس و قضاوت بیشتر در مورد خودتان میشود.
به عنوان مثال، من در حین نوشتن این بخش همین الان با لایههای مختلف از پرسشها روبرو شدهام و در یک مارپیچ گیر کردهام:
لایه 1: من میدانم در حال نوشتن این جمله هستم – احساس خستگی میکنم، افکارم شفاف نیستند اما از طرفی میخواهم قبل از این که بخوابم این مطلب را به پایان برسانم و برای آن اضطراب دارم.
لایه 2: من از اضطراب خود آگاهی دارم و نگران هستم که اخیرا جزوی از عادات کاری من شده است. چرا باید این موقع شب اصلا بیدار باشم؟ اگر کمی بخوابم یقینا بعد از بیداری میتوانم بهتر بنویسم.
لایه 3: من از این که در مورد خودم دارم قضاوت میکنم آگاه هستم. شاید کمی به خودم دارم سخت میگیرم؟ اصلا چه اشکالی دارد این موقع شب کار کنم؟ خیلی اوقات این موقع شب کار کردم.
لایه 4: حالا میدانم که نسبت به سلسله احساسات و احساسات در مورد احساسات و احساسات در مورد احساسات و احساسات آگاه هستم.
لایه 5: من همچنین آگاه هستم لایه 4 آگاهی من به سختی قابل درک است.
لایه 6: من در مورد امکان درک سطوح آگاهی خود مضطرب هستم.
لایه 7: احساس میکنم که بیش از حد دارم خودم را به نقد میکشم.
و به همین ترتیب لایههای دیگر پشت سر یکدیگر میآیند.
افراد زیادی به دام این قضیه میافتند که یک لایه عمیقتر را نگاه کنند. انجام این کار مهم به نظر میرسد ولی در حقیقت پس از یک سطح خاصی، تنها یک مارپیچ بی انتها و نابودکننده توجه به خود قرار میگیرد. یعنی لاکپشتهایی است که تا ابد ادامه پیدا میکنند و این که به درون خود عمیقتر نگاه کنید گاهی اوقات باعث شکلگیری احساسات اضطراب، ناامیدی و قضاوت بیشتر در مورد خودتان میشود تا این که شما را تسکین دهد.
زمانی که به لایههای انگیزه و هدف نگاه میکنید، بهتر است چند لایه به پایین بروید تا متوجه شوید دارید تکراری پیش میروید. ممکن است در مورد رابطهای که با مادرتان دارید مضطرب باشید. به عنوان مثال فرض کنیم ریشه آن به این قضیه بر میگردد که مادر شما فردی فوقالعاده قضاوتکننده است و شما به صورت ناخودآگاه عادت دارید دائما طوری رفتار کنید که نشان دهید یک بی عرضه نیستید.
این الزام به این که ارزش خود را به او ثابت کنید ریشه در میل شما به دریافت عشق دارد. فهم این قضیه شما را بیشتر مضطرب میکند، اضطرابی که نشات گرفته از راضی کردن مادرتان است که ریشه آن به میل شما برای دریافت عشق بر میگردد، به همین راحتی افتادید تو دام آن مارپیج بی پایان. همین جا باید تمام کنید چون از این به بعد لاکپشتها پشت سر هم میآیند. شما به دنبال دریافت عشق از سوی مادرتان هستید، به همین سادگی.
سطح 3) نکات کور شما چه چیزهایی هستند؟
هرچه بیشتر در مورد امیال و احساسات خود آگاه شوید، بیشتر یک چیز ترسناک را کشف خواهید کرد یعنی این که: یک موجود بی ارزش و بی خود هستید.
ما متوجه میشویم درصد زیادی از افکار، نظریات و رفتار ما تنها واکنش به چیزی هستند که در آن لحظه حس میکنیم. اگر من با همسرم در حال تماشای یک فیلم باشم و بحث عصر آن روز با مدیرم من را عصبی کرده باشد، از آن فیلم متنفر خواهم بود. هرچه همسرم بیشتر سعی کند من را متقاعد کند که آن فیلم خوب است، از بحث بیشتر با او در مورد بد بودن فیلم بیشتر لذت میبرم چون با این کار خشمم را توجیح میکنم.
(از طرفی شاید فکر کنید چرا ما با افرادی که بیشتر از همه آنها را دوست داریم دعوا میکنیم، علت آن تا حدی به این قضیه بر میگردد که میتوانیم از آنها به عنوان یک کیسه بوکس استفاده کنیم تا هر احساسی که داریم سر آنها خالی کنیم، چه شایسته آن باشند، چه نباشند، که معمولا نیستند.)
ما فکر میکنیم متفکرانی هستیم که براساس حقایق و شواهد منطقی فکر میکنیم ولی در حقیقت مغز ما اکثر اوقات را به توجیح کردن و توضیح دادن چیزی سپری میکند که قلب تصمیم گرفته است و اعلام کرده است. هیچ راهی برای رفع این مشکل وجود ندارد تا زمانی که متوجه شوید قلبتان چه چیزی میگوید.
خاطرات ما غیرقابل اعتماد و اغلب اوقات کاملا اشتباه هستند، به ویژه زمانی که بحث یادآوری احساس ما در یک زمان یا مکان مطرح میشود. توانایی ما در پیشبینی افکار و احساساتمان در آینده حتی بدتر است.
ما دائما خودمان را دست بالا میگیریم. در حقیقت، به عنوان یک قانون کلی، هرچه در کاری بدتر باشیم، فکر میکنیم بهتر هستیم و هرچه در کاری بهتر باشیم، فکر میکنیم بدتر هستیم.
این تضاد اغلب اوقات میتواند باعث شود ما از موقعیتمان مطمئنتر باشیم تا این که باعث شود آن را به چالش بکشیم و زیر سوال ببریم.
توجه ما به صورت طبیعی معطوف به چیزهایی است که از قبل در باورهای قبلی ما خود را جا دادهاند. به همین دلیل است دو فردی که دقیقا ناظر یک واقعه هستند با خاطرات کاملا متضادی از آن دور میشوند.
اکثر ما، زمانی که فرصت داشته باشیم، برای این که نتیجه دستاوردهای خود را بهتر کنیم دروغهای کوچکی خواهیم گفت. گاهی اوقات (یعنی معمولا) ما حتی این دروغها را به خودمان میگوییم.
ما در تخمین آمار فوقالعاده بد هستیم، تصمیماتی مقرون به صرفه میگیریم یا در مورد جمعیت بزرگی از افراد استدلال میآوریم. واقعا هم تاسفآور و هم مضحک است که چقدر در انجام این کار بد هستیم.
میتوانم به آوردن این نمونهها و مثالها ادامه دهم ولی فکر میکنم کافی است تا نشان دهد چقدر ما انسانها ممکن است بد باشیم.
چنین چیزی اشکالی ندارد. نکته مهم این است که ما از این قضیه آگاه هستیم. اگر ما در مورد ضعف خود آگاهی داشته باشیم جلوی آن را میگیریم. در غیر این صورت ما اسیر مکانیسمهای اشتباه ذهن خود میشویم.
اکثر این گفتهها به چند چیز ختم میشود:
1) نظرات ضعیفتر (با احتمال خطای بالا) را بیان نکنید. تا زمانی که در یک زمینه تخصص ندارید در مورد آن اظهار نظر نکنید، چون احتمال این که نظرات شما بر پایه فرضیات یا غریضه شما باشند و در نتیجه کاملا اشتباه، وجود دارد. گفتن این جمله ساده به خودتان (و سایرین) پیش از حرف زدن «ممکن است در این مورد اشتباه کنم» فورا ذهن شما را در حالت کنجکاوی و پذیرش قرار میدهد. میل شما را به یادگیری نشان میدهد و این که میخواهید حقیقت را متوجه شوید.
2) خودتان را کمتر جدی بگیرید. اکثر افکار و رفتار ما به سادگی واکنشی است که نسبت به احساسات گوناگون از خود نشان میدهیم و ما میدانیم که اغلب اوقات احساسات بی معنا یا اشتباه هستند.
3) الگوهای رفتار اشتباه خود را متوجه شوید. زمانی که من عصبانی میشوم، خودخواه میشوم و دوست دارم بحث کنم. زمانی که ناراحت میشوم، از همه دوری میکنم و به بازیهای کامپیوتری رو میآورم. زمانی که احساس گناه دارم، وجدان خودم را به رخ همه میکشم. شما چه رفتار ناپسندی دارید؟ زمانی که ناراحت هستید ذهنتان به سمت انجام چه کاری میرود؟ زمانی که خشمگین هستید؟ گناهکار هستید؟ مضطرب هستید؟
مکانیسمهای دفاعی خود برای مقابله با این حالات را متوجه شوید چون مرتبه بعدی که میخواهید حواستان را از احساس خود پرت کنید، متوجه خواهید شد. چند سال قبل من متوجه شدم زمانی که احساس شادی و سلامت میکنم، هفتههای چند ساعت را به بازی اختصاص میدهم و از آن احساس لذت میکنم. اما زمانی که دائما مشغول انجام بازی میشوم، تمام شب بیدار هستم و کار را بی خیال میشوم و تقریبا همیشه اکثر اوقات این کار به این علت است که از یک مشکل واقعی در زندگیام دارم فرار میکنم. آگاهی از این موضوع باعث شده است حالا به جای بازی کمی وقت بگذارم تا ببینم در واقع چه اتفاقی برایم افتاده است.
4) مشکلاتی که برای خودتان به وجود میآورید را متوجه شوید. بزرگترین مشکل من یقینا این است که نمیتوانم در مورد خشم یا ناراحتی خودم صحبت کنم، یا به بازی ویدئویی رو میآورم یا برای برخورد با اطرافیانم رفتار پرخاشگری منفعلانه را در پیش میگیرم. هر دو این ها به من کمکی نمیکنند اما آگاهی از آنها به من کمک کرده است. به عنوان مثال حالا میتوانم به خودم بگویم «هی سارا، زمانی که ناراحت هستی این کار بیخود را انجام میدهی و همیشه از صحبت نکردن با یکی پشیمان میشوی.» بعد از آن من برای صحبت پیش کسی میروم.
5) واقعگرا باشید. اینطوری نیست که باید واکنشهای اشتباه روانی خود را حذف کنید. بلکه باید آنها را درک کنید تا بتوانید خودتان را با آنها وفق دهید و تغییر کنید. تمامی ما مهارتهایی داریم که در انجام آن از سایر افراد بهتر هستیم و به همین شکل احساساتی داریم که بهتر به نسبت سایرین با آنها برخورد میکنیم.
برخی از افراد کنترل خوبی روی شادیشان ندارند ولی میتوانند به خوبی خشم خود را مدیریت کنند. سایر افراد زمانی که خشمگین میشوند چشمان خود را میبندند ولی کنترل خوبی روی شادیشان دارند.
سایر افراد هرگز احساس ناامیدی و افسردگی نمیکنند ولی از یک حس گناه غیرقابل کنترل رنج میبرند. از طرفی ممکن است شما احساس گناه نکنید ولی درگیر افسردگی باشید. در چه زمینههای احساسی قویتر و در چه زمینههایی ضعیفتر هستید؟ نسبت به کدام عواطف واکنش ضعیفتری نشان میدهید؟ منشاء شکلگیری بزرگترین تعصبات و قضاوتهای شما چیست؟ چطور میتوانید آنها را به چالش بکشید یا مورد بازنگری قرار دهید؟
همچنین اگر در این قضیه مشکل دارید، یکی از بهترین راهها برای درک و پذیرش نقاط کورتان دریافت بازخورد از سوی دیگر افراد است. سایرین اغلب اوقات به نسبت خودمان دیدگاه بهتری از ما دارند، به ویژه دوستان یا خویشاوندانی که به ما نزدیک هستند.
از آنها محترمانه بخواهید در مورد شما نظرشان را بگویند، پاسخ آنها میتواند به خودشناسی کمک خوبی کند. البته انجام دادن به همین سادگی نیست.
نتیجه خودشناسی باید پذیرش خود باشد
یک دسته خاصی از افراد وجود دارند که تمامی این مطالب را میخوانند و در مورد آن فکر میکنند و احساسات ناخوشایند و الگوهای فکری زشت و تمامی تلههای خودخواهانهای که ذهن برای آنها در نظر میگیرد را متوجه میشوند و تمام تلاش خود برای کشف و پذیرفتن احساسات خود را نشان میدهند و بزرگترین برداشت آنها از تمامی آنها این است «من یک آدم عوضی هستم.»
آنها تمامی نقصهای درونی خود را میبینند و مکانیسمهای غیرمنطقی و تعصبات خود را متوجه میشوند و عواملی که باعث حواس پرتی میشوند و احساسات ضعیف خود را بهتر مدیریت میکنند.
اما انجام تمامی این کارها باعث ایجاد حس تنفر در آنها نسبت به خودشان خواهد شد.
بدون شک، این که خودتان را به دلیل هر فکر و احساسی که دارید یک عوضی بدانید دقیقا چیزی نیست که اسمش را سلامت کامل روان بدانیم. در حقیقت، خود این نگرش به شکل مضحکی مسخره است.
این که خودتان را بابت مدیریت اشتباه عواطف یا تعصب و افکار خودخواهانه قضاوت کنید یک تله است چون زمانی که این قضاوت در شما شکل میگیرد، احساس میکنید خودتان را میشناسید. با خودتان فکر میکنید «خدای من، من واقعا در آن جلسه یک آدم عوضی بودم.» بعد از آن حسابی برای خودتان دست میزنید که متوجه شدهاید چقدر در حضور دیگران عوضی بودید.
اما چنین چیزی درست نیست. خودشناسی اگر منجر به پذیرش خود نشود هدر رفته است. تحقیقات نیز پشتیبان این ادعا است: خودشناسی باعث شادتر کردن افراد نمیشود، بلکه باعث میشود احساس بدبختی بیشتری کنند. چون اگر خودشناسی عالی با قضاوت خود همراه شود، احتمالا بیشتر متوجه رفتاری در خود میشوید که شایسته قضاوت است.
این تعصبات شناختی و بیان ناگهانی احساسات در همه و همیشه در تمامی افراد وجود ندارد. شما به خاطر داشتن آنها فرد بدی نیستید، همانطور که سایر افراد الزاما به این دلیل آدم بدی نیستند. آنها فقط انسان هستند، همانطور که شما یک انسان هستید.
افلاطون گفته است ریشه تمامی زشتیها در جهل است. اگر به شیطانیترین و بدترین افراد فکر کنید، آنها به این دلیل که نقص دارند بد نیستند بلکه به این دلیل بد هستند که نقصهای خود را نمیپذیرند.
اخیرا اخباری در مورد فردی شنیدم که عقیده دارد تمامی تیراندازیهای انبوه (مانند حملات تروریستی) برنامهریزی شده هستند. این آدم واقعا به جوامعی سفر میکند که از این واقعه آسیب دیدهاند و با قربانیان روبرو میشود. او جلوی والدین کودکان کشته شده میایستد و به آنها میگوید افرادی دروغگو هستند.
من نمیتوانم از این آدم تعریف واضحتری برای یک انسان شیطانی یا عوضی پیدا کنم.
با این حال، شرارت او ریشه در ضمیر آگاه او ندارد و بیشتر یک انتخاب ناخودآگاهانه است. او از غیرمنطقی بودن و زشتی افکارش آگاه نیست. او تنها در سطح 1 خودشناسی است. سطح 2 یقینا او را میترساند چون پذیرفتن این تیراندازیهای انبوه و اعمال خشونتآمیز که اطراف او رخ میدهد برای ذهنش غیر ممکن است.
از طرفی به هیچ وجه نزدیک سطح 3 نیست، یعنی جایی که بتواند متوجه شود نظریههای توطئهآمیز او شبکهای از باورهای غیرمنطقی و فرضیات غیرممکن است که به این دلیل شکل گرفته است تا از او در مقابل این احساسات در سطح 2 محافظت کند.
زمانی که از این دیدگاه به ماجرا بنگرید، برای این فرد تقریبا افسوس خواهید خورد. میبینید چقدر او باید مشکلات روحی روانی داشته باشد و چقدر این مسائل باعث شده است از خود در قبال افرادی که عملا قربانی هستند، رفتار زشتی نشان دهد.
به دنیای همدردی خوش آمدید.
همدردی تنها میتواند با توجه به پذیرش خودمان رخ دهد. تنها با پذیرش نقصهای احساسات و ذهن خودمان است که میتوانیم به نقصهای عاطفی و ذهن دیگران نگاه کنیم، به جای این که آنها را مورد قضاوت قرار دهیم یا از آنها متنفر باشیم، یعنی باعث شود دلمان برای آنها بسوزد. به عنوان مثال بگوییم «اوه، او هم آدم آشفتهای است. من هم همین چرت و پرتها را باور میکردم. واقعا با پناه به این افکار از چه چیزی دارد فرار میکند؟»
اینطوری نیست همدردی و مهربانی باعث برطرفسازی تمامی زشتیها و بیماریهای دنیا میشود. واقعا این چنین نیست. اما یقینا چیزی را بدتر نخواهد کرد.
در نتیجه این کلیشه همیشگی را باید بیان کنیم دوست داشتن بقیه به این بستگی دارد که چقدر خودمان را دوست داریم. خودشناسی فرصت پذیرش و عشق به خودمان را فراهم میکند. درست است، گاهی اوقات فوقالعاده ممکن است تعصبی عمل کنیم و گاهی اوقات احساساتمان از کنترل در بروند. درست است گناه میکنیم. اما تمامی اینها اشکالی ندارد چون باید این نقصها ر ا در خودمان بپذیریم و خود و دیگران را به خاطر داشتن این نقصها ببخشیم. تنها به این طریق است که هر گونه عشق واقعی امکانپذیر میشود.
زمانی که ما خودمان را آنطوری که هستیم نمیپذیریم، دائما سعی میکنیم حواسمان را پرت کنیم و به همین شکل نمیتوانیم افراد را به شکلی که هستند بپذیریم، بنابراین به دنبال راههایی برای فریب آنها، تغییر آنها یا متقاعدسازی آنها میگردیم تا فردی شوند که نیستند.
روابط ما حالت داد و ستد و شرطی را پیدا خواهند کرد و در نهایت سمی میشوند و به سرانجام نمیرسند.